قلم جادويي

محمود خواجه پور
mahmoodkh2002@yahoo.com


لنگه نيمه باز پنجره، با وزش نسيم ملايم صبحگاهي، لقلق ميكرد و ياشارخان – نويسنده شهير – همچنان، كلافه و سردرگم، دور اتاق چرخ ميزد. فِرت و فِرت، سيگار دود ميكرد و عرق بود كه تند و تند، از پيشاني پوست خربزهاياش ميگرفت. تن گوشتآلويش را، روي راحتي ول داد و مدتي مات و گنگ، به ليوان لب طلايي روي ميز، خيره شد. برگي از پشته روزنامههاي كاهگلي رنگ برداشت و تا بيايد دود سيگار را از لوله اگزوز دماغش بيرون بدهد، دوباره چشمش به عكسِ خوش کلاس خودش افتاد كه با سبيل تاب داده و كراوات ارغواني، تو قاب روزنامه جاخوش كرده بود و ميخنديد. «استاد رويايي! برنده جايزه بزرگ …».
ياشار خان تابي به سبيل گربهاياش داد، و رو به جمعيت مشتاق كرد:
«بله عزيزان من! ما هم اكنون در جهاني زندگي ميكنيم كه قدر و بهاي دل و عشق رو به فنا ميرود. شما عزيزان قلم بدست بايد بدانيد كه آنچه در وادي نويسندگي داراي ارزش است و كار شما را به حد اعلاي يك اثر جهاني ميرساند، از دل و براي دل نوشتن است. اين است كه به تك تك سطور آثارتان جان ميبخشد و …».
دلش مورمور شد. انگار كسي چنگک به دلش انداخته بود و با زور هر چه تمام، رودههايش را بيرون ميكشيد.
ديگر همه ميدانستند كه ياشارخان، قلمي جادويي دارد كه هر كس را بخود جذب ميكند. همه ميدانستند كه او مجرد است. حتي همه ميدانستند كه خانه او، سرنبش كوچه «واهي» است. اما هيچ كس نميدانست كه چگونه، او به اين سرعت، به چنين قدرت و شهرتي دست يافته است.
هر روز صبح، شاد و قبراق، خودش را از رختخواب ميكَند و پس از خوردن يك شكم سير صبحانه، پشت ميز مينشت. قلم را بر ميداشت و مشغول ميشد. آن اوايل، خودش هم نميدانست كه چگونه اين قدر زنده و پر مغز مينويسد. تو نوشتههاش، روحي موج ميزد كه هر خوانندهاي را تحت تأثير قرار ميداد.
تا اينكه بالاخره، راز قلم جادويي بر او فاش شد. بهت و حيرت، سر تا پاي وجود ياشار خان را فرا گرفت. بله! ياشار خان، نويسنده شهير، در حقيقت، خوابهايش را روي كاغذ ميآورد! عجيب بود. خودش هم نميدانست كه چه نيرويي از درون، او را به نوشتن روياهايش وا ميدارد. ولي از طرف ديگر، اين مسئله باعث شد كه ديگر او، دغدغه نوشتن، فكر كردن، يافتن سوژه و … نداشته باشد.
اين شب را ياشار خان – بر خلاف شبهاي قبل – با خيالي آسوده به رختخواب رفت. سعي كرد به هيچ چيز فكر نكند. تنها چشمهايش را ببندد و منتظر الهه خواب شود تا بيايد و او را در آغوش گرم خويش بگيرد و خوابهاي رنگين و جادويي تقديم او كند. شب، از نيمه ميگذشت. مهتاب، نرم نرمك از پشت پنجره داخل اتاق خزيده بود و نيمي از چهره مضطرب ياشار خان را روشن كرده بود. عجيب بود. گويي امشب خواب از او گريخته بود. كتابي بدست گرفت و خودش را به زور، با آن مشغول كرد تا بلكه خواب سر برسد. اما، ديگر گويي خواب در او مرده بود. حتي قرصهاي خوابآور هم ديگر اثر خود را در وجود او از دست داده بودند.
صبح كه سر رسيد و جيك جيك مستانه گنجشكها در فضاي حياط وِلوِله كرد، چشمهاي از حدقه جَسته ياشار خان، به سقف اتاق دوخته شده بود. به دنبال بهانهاي بود تا نخوابيدن شب گذشته را توجيه كند. سرانجام، آنرا به گردن تنبليِ روز گذشتهاش انداخت و تصميم گرفت تا امروز، حسابي خودش را خسته كند.
به ويرايش آخرين كتابش مشغول شد. سري به چاپخانه زد. مدتي هم با قدم زدن در پارك و بعضاً دويدن، وقت گذراني كرد تا اينكه كم كم، آسمان رنگ شب بخود گرفت. به منزل كه رسيد، شام نخورده و لباس نكنده، تو رختخواب ولو شد. بر خلاف شب گذشته، امشب، خواب خيلي زود به سراغش آمد.
اما صبح كه شد، باز ياشار خان كلافه بود. اين بار مشكل حادتر شده بود: ياشار خان، نويسنده شهير، ديگر خوابهايش را بياد نميآورد. هر چه زور ميزد و با مغزش كلنجار ميرفت، فايده نداشت كه نداشت. هر چه بيشتر فكر ميكرد و مغزش را در فشار كشف آن، منگنه ميكرد، سرش بيشتر به دوار ميافتاد.
و از همين زمان بود كه ياشار خان چون مردهاي – از يادها محو شد. ديگر نميتوانست بنويسد. ديگر كسي از او براي سخنراني دعوت نميكرد. ديگر كسي در بازار و خيابان او را نميديد و برايش دست تكان نميداد. ديگر زنگ تلفن انتشاراتيها، سكوت خانهاش را نميشكست. صبح كه ميشد و آفتاب رو صورتش چنگ ميانداخت، بدون كوچكترين تصويري از خواب شب گذشته بر ميخاست و پشت ميزش مينشست. اما ديگر، قلم جادويي روي كاغذ جلو نميرفت. ديگر اين كار هر روزش شده بود كه قلم بدست، پشت ميز بنشيند و تا غروب، مثل مجسمهاي، همان جا، خشكش بزند.
خاکستر سيگار كه روي زانوش افتاد، بخود آمد. سيگار نيمه سوختهاش را، خفه كرد. برگ روزنامه و عكس كذايي خودش را مچاله كرد و با عصبانيت، به گوشهاي پرت كرد.
كش و قوسي به كمر قوز برداشتهاش داد و ناگهان- مثل اينكه برقش گرفته باشد - جَست زد و خودش را پشت ميز رساند. برگي برداشت و ديوانهوار – در حالي كه از فرط شادي و سرمستي به سوت زدن افتاده بود- شيشه مركب سياه را روي ورق خالي كرد و با كف دست، آنرا روي تمام سطح برگ پخش و پلا كرد. همينطور كه آنرا كنار ميگذاشت تا خشك شود، برگي ديگر بر ميداشت و دوباره همان بلا را سر اين ديگري در ميآورد. سپس برگي ديگر و باز برگي ديگر…
ياشار خان – نويسنده شهير – بالاخره خوابش را به ياد آورده بود!
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31399< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي